centaury انواع شیراز قیمت انواع میوه و تره بار

centaury: انواع شیراز قیمت انواع میوه و تره بار روز پنجم اردیبهشت سازمان میوه و تره بار نرخ میوه روز سه شنبه شیراز

خرید کتاب از گوگل

چاپ کتاب PDF

خرید کتاب از آمازون

خرید کتاب زبان اصلی

دانلود کتاب خارجی

دانلود کتاب لاتین

گت بلاگز اخبار اجتماعی ٢٠٠ تومان اجاره هر منزل تاریخی ، زندگی ٣٠خانواده مهاجر افغان در قلعه تاریخی «دهشاد» شهریار

جنگ آنها را به قلعه کشاند. ٣٦ سال پیش؛ هنگامی که آقا سیدنصرالله دست زن و فرزند هایش را گرفت و از مزارشریف به قلعه آورد که اگر نمی آورد، فردای آن روز، سر خودش و

٢٠٠ تومان اجاره هر منزل تاریخی ، زندگی ٣٠خانواده مهاجر افغان در قلعه تاریخی «دهشاد» شهریار

زندگی ٣٠خانواده مهاجر افغان در قلعه تاریخی «دهشاد» شهریار/٢٠٠ تومان اجاره هر منزل تاریخی

عبارات مهم : ایران

جنگ آنها را به قلعه کشاند. ٣٦ سال پیش؛ هنگامی که آقا سیدنصرالله دست زن و فرزند هایش را گرفت و از مزارشریف به قلعه آورد که اگر نمی آورد، فردای آن روز، سر خودش و پسر بزرگش در همان شهر، بالای دار می رفت. آنها یکی از ٣٥ خانواده جنگ زده افغانند و از ٣٦ سال پیش، قلعه ٢٠٠ساله «مفید» برّ بزرگراه تهران- ساوه آنها را محکم در آغوش کشیده؛ پناهشان داده.

٢٠٠ تومان اجاره هر منزل تاریخی ، زندگی ٣٠خانواده مهاجر افغان در قلعه تاریخی «دهشاد» شهریار

قلعه ای با چهار برج دیده بانی و دیواره های کنگره دار یک شکل و مرتب که سال هاست ساکنان خسته و ملولش را می بیند که با گله گله بز و گوسفند از در هرمی بیرون می روند و شب با همان گله ها باز می گردند؛ شاید به رسم ٢٠٠ سال پیش.

خانه آقا سیدنصرالله، یکی از ٣٠ منزل قلعه هست. میراث فرهنگی ١٣ سال پیش، بنای قاجاری را به اسم «دهشاد» ثبت کرد و حالا قلعه در جنوبی ترین جای شهریار، پاهای قطورش را محکم در زمین کوبیده و محل زندگی ٣٠، ٣٥ خانواده افغان هست. آقا سیدنصرالله ٧٠ساله قدیمی ترین ساکن قلعه، با آن کلاه سیدی سبز در کوچه بالایی منزل «نجمه» و «حکیم»، دستکش های سفیدش را اوج می کشد و در جایی شبیه آبشخور، علف ها را می ریزد.

جنگ آنها را به قلعه کشاند. ٣٦ سال پیش؛ هنگامی که آقا سیدنصرالله دست زن و فرزند هایش را گرفت و از مزارشریف به قلعه آورد که اگر نمی آورد، فردای آن روز، سر خودش و

حالا زندگی او و «معصومه» زنش و فرزند ها و نوه ها و نتیجه ها، در سه چهار منزل کوچه مسجد خلاصه شده: «ما اهل مزار شریف هستیم، یک فامیلی داشتیم که سریعتر از ما آمده بود اینجا. اول خودمان شاه عبدالعظیم بودیم، بعد از طریق فامیل مان آمدیم اینجا. این آغول را می بینی، منزل ما بود، حالا مال گوسپند است.» اینها را با لهجه غلیظی می گوید. منزل اش برورویی دارد، می گوید هر چیزی که به او تعلق داشته، درست کرده و هر چیزی که نتوانسته، میراث فرهنگی آمده و درست کرده. اشاره اش به دیوارهای بزرگ و بلند قلعه است که انگار همین دیروز مرمت شده؛ مصنوعی و ناهماهنگ با بافت قدیمی.

آقا سیدنصرالله می گوید هیچ کاره قلعه هست، ولی همه می دانند او کلیددار است و اوست که شب ها در کهنه و زهوار دررفته قلعه را رأس ساعت ١٢ می بندد. کلید را چوپان ها هم دارند، آنها که ١٢شب به بعد، کلید فلزی را در قفل آهنی می چرخانند و قدم در قلمروشان می گذارند: «این جا مال میراث فرهنگی هست، شورا دارد، ولی میراث فرهنگی پول ندارد این جا را درست کند، می گوید ٦ میلیارد و ٦٦٠ میلیون تومان پول می خواهد مرمت اینجا.» این عدد را دو سه بار میان حرف هایش تکرار می کند و برایش خوشایند است که عددها را به این خوبی می داند.

از گرسنگی نیامدیم، از مجبوری ننگ و ناموس آمدیم

٢٠٠ تومان اجاره هر منزل تاریخی ، زندگی ٣٠خانواده مهاجر افغان در قلعه تاریخی «دهشاد» شهریار

ساکنان قلعه ماندگارند، انگشت شمار بوده اند کسانی که دل از قلعه کنده و رفته اند پی زندگی شان، آنهایی هم که رفته اند، همان دور و برها جهت خودشان جایی دست وپا کرده اند: «بعضی از خانواده هایی که از این جا رفتند، حالا پشت قلعه زندگی می کنند، آن جا ترک و افغان هستند. افغان ها خیلی دلشان می خواهد بیایند داخل قلعه؛ ولی منزل ای نیست که بخواهند در آن زندگی کنند.» سیدنصرالله می گوید هیچ کس در این قلعه نمی تواند آجری را تکان دهد. نوشته روی تابلوی فلزی زرد رو به روی قلعه، استناد حرف هایش است: «روی آن تابلو نوشته کسی نمی تانه قلعه را خراب کنه و نمی تانه درستش کنه.»

نصرالله ٥ پسر دارد و دو دختر. نوه هایش در همان کوچه مسجد این طرف و آن طرف می روند: «آبا و اجدادم در منزل خاکی زندگی کرده اند و من دوست دارم در منزل خاکی زندگی کنم.» دلش جهت مملکتش تنگ است و می گوید که از سرناچاری به کشور عزیزمان ایران آمده اند: «آن جا درگیری زیاد دارد، اگر ما به کشور عزیزمان ایران نمی آمدیم، فردایش من و پسر بزرگم را اعدام می کردند، خیلی از نفرات از گرسنگی نیامده اند، از مجبوری ننگ و ناموس آمده اند. نفرهایی بودند که یک عالم آب و زمین و گوسپند و گاو داشتند، ولی دست فرزند هایشان را گرفتند و آمدند ایران؛ از مجبوری.»

جنگ آنها را به قلعه کشاند. ٣٦ سال پیش؛ هنگامی که آقا سیدنصرالله دست زن و فرزند هایش را گرفت و از مزارشریف به قلعه آورد که اگر نمی آورد، فردای آن روز، سر خودش و

معصومه، بی بی هست؛ بی بی فرزند های قد و نیم قدی که در کوچه مسجد سروصدا کرده اند. زندگی در کوچه با صدای فرزند ها و ضبط خودرويي که تازه وارد قلعه شده، جاری هست. بی بی خودش را به زحمت از کنار تشت فلزی بلند می کند و می آید جلوی در و جوری می ایستد که نمی گذارد غریبه داخل منزل اش را دیدی بزند: «زمان جنگ بود که آمدیم اینجا. شاه رفته بود. قبلا کشاورزی می کردیم و حالا گوسفندهای مردم را نگه می داریم. خودمان دو تا بز زیاد نداریم.» حرف هایش را می زند و سریع برمی گردد کنار تشت فلزی و ظرف ها را می شوید.

خودمان گچ گرفتیم، خودمان درست کردیم

٢٠٠ تومان اجاره هر منزل تاریخی ، زندگی ٣٠خانواده مهاجر افغان در قلعه تاریخی «دهشاد» شهریار

«نجمه» پتوی قهوه ای خال دار سیاه را که روی بند محکم شده، کنار می زند و حجم خرابی مثل سیلی می خورد توی صورت آدم. هیچ چیز سرجایش نیست، حتی خشتی که ٢٠٠ سال پیش روی آجرهای قدیمی را پوشانده و یکی از دیوارهای مهم منزل بود، حالا ریخته؛ ریخته روی زمین و کمی آن طرف تر، ناشیانه، با خاک و گِل رویش را پوشانده اند: «همین امروز صبح با گِل صافش کردیم، ریخته بود.» کنجِ دیوار نم کشیده، گِل هنوز خیس است و بوی نم می دهد. منزل نجمه و حکیم، یک کوچه پایین تر از منزل سیدنصرالله و نزدیک به در ورودی است.

تنها قلعه خشتی پایتخت کشور عزیزمان ایران با چشم خود، همه اینها را می بیند و آن قدر فرتوت است که با هر آهی که می کشد، بخشی از دیوارهای قلعه ١٢ هزار و ٥٠٠ متری، فرو می ریزد، مثل آهی که آن روز صبح و مثل خیلی روزهای دیگر، کنج دیوار منزل نجمه و حکیم را به تلافی بیل هایی که در زمین کوبیده شده، خراب کرد: «وقتی آمدیم اینجا، خرابه بود، همه جایش چاله چاله داشت، خودمان گچ گرفتیم و به دیوارها زدیم. حالا هم اگر زمین یک تکانی بخورد، همه چیز روی سرمان خراب می شود.»

همه جای خانه، ته مانده چیزی پیدا می شود؛ ته مانده علف بز و گوسفندها، ته مانده نان های خشک و جو و کاه، ته مانده غذاهای ظهر در حوضی که وسط منزل حفر شده است و آجرهای ٢٠٠ساله را نمایان کرده. حیاط سامانی ندارد، خانه، با ورودی کوتاهی به سمت حیاط شروع می شود و تمامی ندارد. اتاق های تو در تو، دخمه های کوچک و بزرگی که بی شک، دو قرن پیش، هرکدام جهت کاری بنا شده است بودند و حالا تبدیل به حمام و توالت و آغل گوسفند و انبار کاه و… شده است هست. این قلعه تاریخی است و ساکنان آن، بی تفاوت به این قدمت، هر روز معجونی از آب وگل را به در و دیوارهای آن می سایند. نجمه، تنها ساکن قلعه است که اجازه می دهد غریبه وارد منزل اش شود.

دیوارهای منزل هرکدام، یک ساز می زنند، بعضی نصفه سبز و سفیدند و بعضی تک رنگ. روی بعضی دیوارها، پارچه کشیده شده است و روی بعضی دیگر، کاغذ کادو و مقوا. سقف چوبی با پارچه ای بزرگ پنهان شده است و همان سقف را تنه درخت جوانی که با کاغذ و سفره پلاستیکی کادو پیچ شده، محکم کرده. زن با لهجه غلیظی حرف می زند: «ما هیرات زندگی می کردیم، هفت سال پیش بود که این جا آمدیم، قبلش شوهرم کشور عزیزمان ایران کار می کرد و برایمان پول می فرستاد، بعد دیگر خودمان آمدیم قلعه مفید.» «حبیب الله مفید» قلعه را از مالک اولیه اش که دهشاد مشارالسلطنه هست، خریده. بنایی که در دوران اسلامی و در وقت حکومت قاجاریه ساخته شده است است.

٢٠٠ تومان اجاره هر منزل تاریخی

نجمه یک زن افغان تمام عیار هست؛ با لباس بلند مشکی با طرح های بنفش نخی و شلوار گشاد آبی و شال نازک مشکی که به دو طرف سر رها شده: «همه اهالی این جا افغانستانی هستند، قبلا مثل این که ایرانی هم این جا زندگی می کرده، بعد که آنها رفتند، افغان ها آمدند.» «حکیم» آن ساعت از روز گوسفندها را برده جهت چرا؛ منزل نیست: «نان برده جهت پسرها.

سر ظهر این جا بود.» نجمه کناره های شالش را می اندازد پشت گوش. دستش را به سمت آغلی که دریچه اش سمت راست ورودی درِ منزل هست، دراز می کند: «گوسفندها مال ارباب شوهرم هست، ما هم آنها را همین جا بسته کردیم و خرج نان و آبشان را می دهیم، ارباب هم برجی ٣٠٠، ٤٠٠ هزار تومان بهمان می دهد، همیشگی هم نیست، چند روز دیگر عید قربان است و خیلی از این گوسفندها را سر می برند و کار ما تمام می شود.» خانواده ١٠ نفره آنها جهت زندگی در یکی از این منزل های قلعه، ماهی ٢٠٠ هزار تومان به یک آقای افغان می دهند: «نمی دانیم چه کسی هست، هر کس بیاید داخل قلعه و زندگی کند، ازش اجاره می گیرند.» معصومه نگاهمان می کند، دختر ١٥ساله منزل که سواد ندارد، می داند منزل ارزش بخشی از یک قلعه تاریخی است: «چه کار کنیم، از مجبوری است که این جا زندگی می کنیم.»

جنگ که شد، خانواده حکیم هر چه داشتند، فروختند. پاسپورت خریدند و پا در خاک کشور همسایه گذاشتند، چند سال بعد ولی از ندانم کاری، پاسپورت ها را دور انداختند و دیگر از کارت اقامت هم خبری نیست: «هفت سال است می رویم و می آییم ولی از کارت اقامت خبری نیست. دو پسرم را امسال نمی درخواست کردند عضویت کنند، رفتیم سفارت، آخر سر دو برگه به ما دادند، ٦٠٠ هزار تومان هم دادیم تا ثبت نامشان کردند.» برگه واکسن پسرهایش نثار احمد و علی احمد را نشان می دهد.

عروس ٢٠ساله اش ادامه حرف های مادر همسرش را می گیرد: «ما هر چه می خواهیم از بیرون قلعه می خریم، داخل قلعه چیزی ندارد، همسایه ها هم خیلی به ما محل نمی دهند، آنها هزاره هستند و ما پشتو زبان هستیم. ما سنی هستیم آنها شیعه.» صدای هوهوی کولر آبی که بدون هیچ حفاظی از دریچه ای که روی دیوار باز شده، فضای اتاق را پر کرده، کولر آبی را چند آجر و دبه نگه داشته هست. تابستان ها تکلیفشان معلوم هست، گرم است و داخل منزل را می شود تحمل کرد، زمستان ولی سخت هست، بخاری برقی سوخته و آنها از پارسال، چوب آتش می زنند، داخل لگن می اندازند و می گذارند وسط اتاق: «زمستان ها رفت وآمدمان به داخل قلعه و منزل سخت می شود، زمین خاکی است و همه جا گِل می شود. نمی شود راه رفت.» چهار، پنج تیرچراغ برقی که دوطرف کوچه های بی نام ونشان قلعه، پا را در زمین کوبیده اند، می گویند که اهالی، برق دارند، آنها آب هم دارند ولی از گاز خبری نیست و هر دو سه روز یک بار، هفت هزار تومان یک کپسول می خرند و مصرف می کنند. وسط منزل دو سبد پهن شده، یکی پارچه است و دیگری نخ های جداشده تکه های پارچه؛ زنان منزل کاموا درست می کنند و آن را کیلویی هزار تومان می فروشند.

قلعه جهت گوسفندداری خوب است

«فریبا»، چند قدم آن طرف تر از منزل نجمه، با یک دست، اسب پلاستیکی چرخدار را گرفته و با دست دیگر برادرش را. تند قدم برمی دارد به ضلع جنوب غربی قلعه: «از منزل خاله ام می آییم، اون کوچه آخری است.» فریبای ١٠ساله، یک ماهه بود که همراه پدرومادرش به قلعه آمد، مهر که بیاید می رود کلاس پنجم مدرسه ای که درست روبه روی قلعه هست، خودش و برادر کوچکش: «ما همه این جا همسایه هستیم، با بعضی هاشون هم فامیل.» گره روسری را محکم بسته، می رود به سمت خانه، منزل انتهای یکی از همان چهار کوچه بی نام ونشان است.

درِ منزل چوبی است و از لای در باز شده، ماشین لباسشویی دوقلوی سفیدی نمایان می شود. منزل آنها شرایط بهتری از منزل نجمه دارد. راحله بی حوصله، در چارچوب در می ایستد و یک دستش را به لنگه در تکیه می دهد، یعنی که اجازه ورود ندارید: «خودمان اهل ولایت فاریاب افغانستان هستیم، ٩ سال است این جا زندگی می کنیم، قبلش دهشاد اوج بودیم، شوهرم چوپان هست، دیدیم این جا جهت گوسفندداری خوب هست، آمدیم اینجا. خودمان منزل را درست کردیم،» می داند قلعه تاریخی است ولی بی تفاوت از آن می گذرد: «تاریخی هم باشد، کسی نیامده جهت کمک.» راحله می گوید؛ ٩ سال پیش، قلعه شلوغ تر بود، حالا کمی خلوت شده، هرکس می رود، به فامیلش خبر می دهد، یکی جایش را می گیرد. اجاره خانواده چهارنفره راحله را یک ایرانی می گیرد: «برجی ١٠٠ هزار تومان.»

صدای موتور می آید، کسی تند و فرز با موتور، وارد قلعه می شود و ترمز را جلوی سمندی که کنار مسجد جاخوش کرده، می گیرد. مسجد تنها جای قلعه است که شبیه یک منزل واقعی هست. علی اصغر و جابر کنار در مسجد تکیه زده اند و وقت می گذرانند. علی اصغر چشم های روشنی دارد و ١٥ سال زیاد ندارد. پدرش ٤٠، ٣٠ سال پیش، به کشور عزیزمان ایران آمد و بعد از مدتی زندگی در قم، به قلعه آمد. قبلا کشاورز بود و حالا کار نمی کند: «بچه که بودم، این جا خیلی شلوغ تر بود.» علی اصغر، قلعه را دوست دارد، دورهمی های قلعه را: «خیلی برایم فرقی نمی کند که تاریخی هست، خوب است آدم در قلعه کنار همشهری هایش زندگی کند.» می خندد.

مادرش اجازه عکاسی از منزل را نمی دهد، همسایه ها هم همین طور: «این جا که ایستاده ایم، دیگر آخر قلعه هست، نزدیک ٣٥ خانواده این جا زندگی می کنند، در بعضی ازخانه ها، دو خانواده با هم زندگی می کنند، ولی بزرگترین خانواده را، آقا نصرالله دارد.» منزل علی اصغر و خانواده هفت نفره اش، اربابی هست. آنها عالی ترین منزل قلعه را دارند، با درخت های بزرگ و حیاط سرسبزی که حسرت دیگر ساکنان قلعه شده. از بالای پشت بام، آفتابگردان های منزل ارزش پیداست، نه فقط آفتابگردان ها که دیش های زنگ زده ماهواره هم از آن اوج معلوم هست. منزل رو به رویی، تفاوت چندانی با یک خرابه ندارد. مکانی خالی از آدم، پر از ویرانی: «قبلا این جا گوسفند نگه می داشتند، الان ولی خالی است.» علی اصغر اینها را می گوید.

«فاطمه» زنی چادری است که با پسر چهارساله اش، به سمت در خروجی قلعه، قدم برمی دارد: «٢٠ سال است این جا زندگی می کنیم، قبلا قلعه سالم تر بود، الان خراب شده. هرکس منزل خودش را مرتب کرده، ولی کسی کاری به دیوارهای بیرونی قلعه ندارد.» ٢٠ سال پیش، برادر همسرش، آنها را به این قلعه آورده و حالا که همسرش از کار افتاده، خودش می رود بیابان و کشاورزی می کند: «ما همه کارهایمان را بیرون از قلعه انجام می دهیم، جهت خرید هم می رویم اکبرآباد. با ماشین راه زیادی نیست.» فاطمه می گوید از شورای شهر دهشاد، زیاد به قلعه سر می زنند و از آنها می خواهند که از آن جا بروند: «ما که پول نداریم از این جا برویم.»

اداره میراث فرهنگی استان پایتخت کشور عزیزمان ایران پول مرمت قلعه دهشاد را ندارد

جز دیوارهای کنگره دار و برج پهن و بلند، هیچ چیز این بنای خشتی، نشان یک قلعه ٢٠٠ساله ای که در دوره قاجار از زمین اوج رفته، ندارد. سال ٨٢ شرکت میراث فرهنگی، این قلعه را به عنوان یک اثر ملی ثبت کرد، ولی حتی یک تابلو هم آن اطراف دیده نمی شود که نشانی از قلعه داشته باشد. سپیده سیروس نیا، معاون میراث فرهنگی استان پایتخت کشور عزیزمان ایران است و از آنچه بر قلعه دهشاد می گذرد، خبر دارد و همه پرسش ها راجع به جلوگیری از تخریب این بنا را در یک جمله خلاصه می کند: «میراث فرهنگی بودجه کافی را جهت مرمت این بنا ندارد.»

مرمت یک بنای خشتی درحال تخریب است و پول زیادی می خواهد تا مرمت شود: «به هرحال افرادی در این قلعه زندگی می کنند و استفاده از آن به مرور زمان، منجر می شود تا بخش هایی از آن آسیب ببیند.

اهالی این قلعه، بدون این که اطلاعی از نحوه بازسازی داشته باشند، خودشان اقدام به تعمیر دیوارها کرده اند و این خودش منجر به آسیب زیاد به بنا می شود.» سیروس نیا از نزدیک با قلعه دهشاد آشناست و می داند داخل آن چه خبر هست، با این حال نمی داند به طور دقیق مرمت این بنا به چه میزان بودجه نیاز دارد: «باید هزینه های مرمت برآورد شود.» بیش از ٣٦ سال از زندگی قدیمی ترین ساکن قلعه می گذرد و با این که به نظر می رسد دخل و تصرف ساکنان به در و دیوارهای قلعه روند تخریب را سریع تر کرده ولی سیروس نیا می گوید؛ اگر قلعه خالی از سکنه بود، سریعتر خراب می شد: «وقتی چنین مکانی متروکه شود، تخریبش سریع تر می شود.

اتفاقا خوب است افرادی در این قلعه زندگی می کنند، چون اگر اینها نبودند، شاید قلعه محل تجمع خلافکاران می شد و آسیب بیشتری به آن زده می شد.» معاون میراث فرهنگی استان پایتخت کشور عزیزمان ایران حتی اعتقاد است که مرمت غیراصولی ساکنان قلعه، بهتر از مرمت نشدن آن است: «به هرحال این افراد هم با گِل و آب بخش های خراب شده است دیوارها را پُر می کنند و به خود بافت مهم صدمه ای نمی زنند. آیا که مصالح همگون است و مشکلی ایجاد نمی کند.» قلعه به حال خود رهاست و هر روز بخشی از دیوارش فرو می ریزد، با این حال نه شرکت میراث فرهنگی قدمی برمی دارد و نه مالک: «قلعه مالک دارد، ولی هیچ کاری جهت مرمت قلعه نمی کند، باید یک سرمایه گذار جهت قلعه پیدا شود، بنا را از مالک بخرد، آن را مرمت کند و حتی تبدیل به یک مکان توریستی کند.

در آن صورت می توان قلعه را از نابودی نجات داد.» سیروس نیا، مالک قلعه دهشاد را نمی شناسد و حتی می گوید که شرکت میراث فرهنگی نمی تواند او را مجبور به مرمت و پیگیری به وضع قلعه کند: «از آن جا که قلعه ثبت ملی شده، اگر میراث فرهنگی متوجه شود در محل، اقدامی صورت گرفته که جهت خود محل تاریخی خطرآفرین هست، می تواند جهت جلوگیری از ادامه روند، ورود پیدا کند. همه اینها در شرایطی است که هنگامی که یک بنای تاریخی، ثبت ملی می شود، باید دولت جهت مرمت آن هزینه کند ولی اعتباری جهت این کار تخصیص داده شده است داده نشده است.» اهالی قلعه کارشناسان میراث فرهنگی را می شناسند، گاهی آنها را دیده اند که می آیند جهت سرکشی. نگاهی به سقف و دیوارهایش می اندازند و می روند. همین: «هر منطقه مسئولی دارد و کارشناسان به صورت دوره ای از محل دیدار می کنند و اگر تخریبی صورت گرفته باشد، آن را گزارش می کنند.

براساس قانون آنها موظف هستند که به نسبت تخریب ها تذکر دهند.» اگر جهت هر کوتاهی که از سوی اداره کل میراث فرهنگی استان تهران، توجیهی پیدا کرد، جهت بی نام و نشان بودن قلعه دهشاد، بهانه ای نیست: «وظیفه میراث فرهنگی است که اسم و مشخصات قلعه را روی تابلویی بنویسد.» به گفته سیروس نیا، این جا هم مسئله پول هست، چراکه استان پایتخت کشور عزیزمان ایران ٧٣٠ بنای تاریخی دارد که ثبت ملی شده است اند. سه هزار بنا هم در همین استان واقع شده است است که ارزش دار هستند، بیش از دو هزار بنای تاریخی تنها در داخل شهر پایتخت کشور عزیزمان ایران هستند که تعیین حریم و قراردادن تابلو جهت معرفی هر مکان اعتبار زیادی می خواهد.

سرنوشت جهت قلعه تاریخی ٢٠٠ساله دهشاد، معروف به مفید، با نابودی گره خورده هست. هر سال، نفس قلعه سنگین تر می شود و تخریب زیاد و ویرانی بالاتر و میراث فرهنگی و مالک قلعه دست روی دست گذاشته و نابودی آن را به چشم می بینند. نابودی یک قلعه زخمی در جنوب شهریار که بی پناه، سال هاست که همزیستی مسالمت آمیزی را با آدم ها شروع کرده است.

اخبار اجتماعی – شهروند

واژه های کلیدی: ایران | زندگی | تاریخی | ایرانی | خانواده | خانواده | میراث فرهنگی | میراث فرهنگی

دانلود


دانلود فایل ها

نویسنده : topsblog

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • کتاب خارجی معروف
  • قیمت کیندل
  • فروشگاه کتاب خارجی
  • خرید کتاب الکترونیکی خارجی
  • خرید کتاب خارجی آنلاین
  • خرید کتاب زبان اصلی قانون
  • کتاب های اقتصاد اورجینال
  • کتب کتابخانه وAPI زبان اصلی
  • کتاب های بازیهای کامپیوتری اورجینال
  • دانلود منابع مرجع اخلاق کسب و کار
  • خرید کتاب های کامپایلرها از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی زبان مدلسازی
  • خرید کتاب زبان های برنامه نویسی زبان اصلی
  • خرید کتاب تکس لاتکس زبان اصلی
  • دانلود منابع مرجع نرم افزار آفیس
  • خرید کتاب نرم افزار های ادوبی زبان اصلی
  • منابع اورجینال نرم افزار ماکرومدیا
  • کتب نرم افزار CAD زبان اصلی
  • هاردکپی کتاب های محاسبات علمی
  • دانلود منابع مرجع شبکه